سلام خانم مدير
خسته نباشيد
خوشحالم مي بينم كه در روستايم كسي پيدا شده است كه مي داند زندگي چيست!!!
روزگاري من در اين آبادي زندگي كردم كه واقعا تصور فهميدن من و دوستاني مثل من سخت بود . چون همه درگير زندگي روزمره بودند و مبتلا به روز مرگي...
حالا خوشحالم و مي بالم به خودم براي كودكان روستايم كه شما را دارند ...
خانم مدير :
اين بچه ها سرشارند از نبوغ و عشق ...
نگاهشان كنيد ... ببينيد معصومانه التماستان مي كنندبراي ياد گرفتن زندگي - عشق - آزادگي ...!!!
دست كمشان نگيريد . من مي دانم كه اينها كه هستند و از اين زندگي چه بايد بخواهند ؟. شما هم مي دانيد چون سالهايي است كه در اين روستا هستيد و مردمانش را مي شناسيد...
ولي از دست اين مردم دلخور نباشيد چون ساده هستند و نمي دانند حريمشان چيست و آنهم بر مي گردد به زندگي سياهشان كه تا همين سه چهار سال پيش كه شما آمديد چپاول شدند و نگذاشتند زندگي كنند...
پادگان روبرويتان را ببينيد... روزي مال اين مردم بود و وقف اين مردم...
حالا شده بلاي جان اين مردم و كسي نگفت چرا ...؟
ولي مي فهمند ...اين مردم مي فهمند. به چند قدم دورتر از مدرسه نگاه كنيد ...
توي روستايي كه زمان جنگ ايران با عراق جمعيتشان 800 نفر بود سي شهيد ....!!!!
مگر كسي مي شود نفهمد ولي بداند و بفهمد قيمت غيرت چيست و چقدر است ؟؟؟
جانشان - جوانيشان ....
اينها اين مردمان روزگار ما و شمايند ...
پس من از طرف ايشان به خاطر اين سالهاي خستگي ناپذيرتان خسته نباشيد مي گويم و مي خواهم دلگير رفتار و كلام اين مردم نباشيد و كودكانشان را با آغوش گرمتان سر آغاز راهي باشيد كه شهيدانشان رفتند و در اين عالم هرگز نرسيدند و آزاد پريدند و به آرمانشان رسيدند و اين زمينيان هنوز در دو دو تاي زندگي غرق و نرسيدند و نخواهند هم رسيد ...
بمانيد و بجنگيد ...
مجيد مهرابي
10/10/1388خورشيدي - تهران